Sunday, June 21, 2009

یکشنبه

باهم بودیم، مهربان
همدرد، لبریز از بغض فروخورده
بابایی گفت ساکت باشید
آرام ترعزیزان من
مهمان غریبه داریم
از علی آباد سفلی تا رابُر اولی
مودب، با عزم جزم و کمی حساس
به پروانه ها گفتم از دم گوششان دور شوند...
زیرا آنقدر سمیع اند،
که صدای پرهایشان را خواهند شنید.
پسر کل اصغر مرده شور !
یادت هست که پی کار می گشت؟
دیدمش جزو میهمانان...
سر چهاراه سوم بعد از میدان
آنچنان خرکیف شده بود
از لباس های تازه اش،
از اسباب بازی هایی که بابایی براش خریده بود
که مارشال دوگل اینچنین باغرور و سکنات نایستاده بود.
سلامی از ادب و لبخندی از روی مهمان نوازی کردیم
کلاه برایش بزرگ بود!
نه چشم اش دید و نه گوشش شنید.
پسر کل اصغر و لیلا مرده شور
یه پارچه آقا شده بود.
.....

سازمان ملل
خانه هنرمندان..
زود گذشت