Saturday, February 02, 2008

پسرم می آید...می گویند به مادرش رفته است


پسرم در زمستان به دنیا می آید
پسرم در حالی به دنیا می آید
که همه جا سرد است
سرها در گریبان و دستها در جیب ها
ولی ما
خانه اش را گرم نگه داشته ایم
وقتی به دنیای ما بیاید
اول
دست های دوست داشتنی پدر
او را در آغوش میگیرد

پسرم به مادرش رفته است
در دستهای بزرگ پدرش می لغزد
غرق میشود ولی گریه نمی کند

پسرم خیلی به مادرش رفته است
نمی خواهد از آغوش گرم اش جدا شود
چه حرکاتی دارد در دستهای پدر
به من...فقط می خندد!

می گویند
لب و دهانش به مادرش رفته
و چشم هایش به پدر
هنوز چشم هایش کاملا" باز نمی شود
پسرم مثل مادرش
یک آماتور واقعی است
در دستهای حرفه ای پدر!
...................
پسرم،
وقتی خیلی خیلی بزرگ شوی
به تو خواهم گفت که
پدرت نه فقط یک انسان دوست داشتنی،
نه فقط یک دوست دوست داشتنی،
و نه فقط صدای دوست داشتنی دارد... بلکه او
یک پَکِیج دوست داشتنی است