Saturday, November 03, 2007

انصراف لذت بخش ترین تصمیم دنیاست ؛ اگر این را میدانستیم همه چیز را میدانستیم



وقتی شک میکنم،
قلبم از یک تمشک هم حساس تر است.
وقتی به تو اعتماد میکنم،
قلبم از الماس هم سخت تر است...(چه کلاس جذابی! چه طبع شعری پیدا کردم!)
............................
هر چه بیشتر به حرفها و مثال هایش گوش میدهم کمتر احساس میکنم که در جای درستی قرار گرفته ام!
من حوصله شنیدن این کلمات قلمبه و بی فایده را سالهاست که ندارم.
ااینجا کلاس درس است یا اتاق احضار روح مردگان؟
استاد الان تو خیلی حرف میزنی و فکر میکنی من دارم ازسخنان احمقانه ات که به ارث دریافت کرده ای نت برمیدارم.
شاید فکر میکنی من خیلی به حرف ها و افکارت علاقه بندم اما من چیزهایی مینویسم که کاملا" بر ضد حرف های توست...
چون تو خیلی اسیرهستی...اسیر خاک و مرگی!
من مینویسم که درسهای تو برای من خیلی کم و ناچیز هستند.
حتی لهجه تو آزاردهنده است وقتی وانمود میکنی پر از نور خدا شدی هنگام ساختن مکانی برای پرستش مرده ای که روزگاری همچون ما میزیسته است و ... آن! چرک یقه پیراهنت مرا یاد چریک های بی سوادی می اندازد که نمی دانند برای چه تلاش میکنند.
شبها قبل از خواب چشم به ستاره ها میدوزند و آماده باش میخوابند.
صبحگاهان وردی از سر اجبار میخوانند برای خشنودی خدای جنگ و خونریزی، با پیمان دوباره اش با او، می شتابند برای طرحی جدید و البته از پیش تعیین شده!
استاد کوچک بینوای من از هفته دیگر این شاگرد ساعی و تند نویس را که هر چند گاه نگاهی از سر دلسوزی به تو می اندازد را نمی بینی!
برای پیشرفت آمده بودم نه اینکه برگردم به بناهایی که گرد خرافات را همه جا پخش کرده اند.
امروز آخرین باریست که گوشم را به حرف های ساده لوحانه تو می سپارم که بی ریا کفر می گویی و این همه جوجه اردک بی گناه را به حال و هوایی واهی می بری!
اوه ...راست میگویی میخواهی ما را با هاله ای سبز بپوشانی تا مقدس گردیده به مکانی مقدس ببری؟
آیا تو معنی تقدس را میدانی؟
تویی که اینجا به اشتباه ایستاده ای که شاید قوم و خویش حاج حسین نگورونگوئی باشی و بورسیه شده بودی در فرنگ!
آن جا چه دیدی؟ چه شنیدی؟ بویی از تقدس نبود در پاچه های برهنه شان ؟
خدا تو را بر گزیده و به تو فیض به دنیا آمدن در سرزمینی را داده که میتوانی در این مدار از زمین به راحتی عبادت کنی سر وقت؟
پرسیده ای از آن مقدسین پوسیده که تکلیف کودک بیگناهی که زادهُ قطب شمال است چیست؟ آیا او محکوم است تا آخر عمر به گمراهی؟ و لایق آتش سوزان جهندم؟
راست میگویی درآئین تو باید راهی سخت طی کرد، از بین مقدسین باید گذشت و خود را به در و دیوارشان مالید و آنقدر گریست تا به الوهیت رسید.
الوهیتی که تقدس اش را از قِبَل مقدسینی دارد که خود مثل تو به این دنیا آمده اند را به خود تو می بخشم.
تمامی ساعات قابل قبول پروردگار کرنومتر به دست تو هم مال خودت ... من با صدای مهربان خداوندم دعوت میشوم به مکالمه ای شیرین و دلنشین، با کلماتی که مربوط به این لحظه است و حرف هایی که مخصوص من و اوست ... قابل لمس برای او که می داند دوستش دارم و میدانم دوستم دارد.
که در تک تک سلولهای من فقط یک چیز مقدس است و قابل پرستش و دیگر نیست جز او!
خداحافظ استاد ... تا رفتن از زیر سایهُ خرافات تو و نفس کشیدن در هوای نیمه دیوانهُ بیرون فقط هشت دقیقه باقیست.
اگر میخواهی باز به تو نگاه کنم کور خوانده ای !
میروم تا در غیبت هایم برای تو و راه تو و سنت تو دعا کنم .
به نظرم پایان گفتگوی بیهوده با تو فرا رسیده است و دیگر تو را نمی بینم.
اما قبل از رفتن روی میز مینویسم:" همشاگردی عزیزم، آیا میدانستی چیزی نیست دراین دنیا
که مجبور به تحمل آن باشی؟
کاری نیست که مجبور به انجام آن باشی...میتوانی راحت از آن بگذری! میتوانی همان لحظه تَرکش کنی !"
زیرا...

جایی هست فقط برای تو و کاری هست که فقط تو قادر به انجام آن هستی،
به این نشان که آن را واقعا" دوست داری.

م.ص.انصرافی