Tuesday, July 10, 2007

دنیا را با چشمان دنیا ببینیم مگر آنکه بخواهیم در لجن بمانیم و بمیریم


نوشتن دلیل بر بودن نیست ... خوب بودن است بودن

این چند روز، پراز استراحت در آرامگاهی بدون سروصدا در منبع شلوغی خیلی آرام گذشت
معیارهایم برای تفریح و تفرج با نزدیک شدن به فصل پاییز رو به آرامی تغییر میکند
این روزها تفاوت عنفوان جوانی را با اوج جوانی میفهمم اگردر فرهنگ پوچ و پوسیده این خاک عجین شده با خرافات؛ پس ازسی سالگی نیز جوانی محسوب شود
شبهای آرامگاه سپری شد با دیدن چند فیلم کوتاه و بلند
فیلم های مختلف دیدیم در شب های رنگین و فراموش نشدنی
از میان آنها فیلم "مچ پوینت" وودی آلن؛ انگار همان معلمی بود که باید پیدایش میشد
درهرفیلم یک پیام هشداردهنده وجود داشت و یک پیام دیگرکه میگفت راه رسیدن به آرزو ها خط مشی زندگی انسان ها ست
یک جنگ داخلی همیشه بین این خواسته ها و اعتقادات درونی وجود دارد
در هر فیلم محیط اطراف آرزو ها را قلقلک میداد و همه روزنه های اخلاقی و ایمانی بسته میشد و تنها روزنه ای که راه را هموار میکرد رسیدن به ایده آل بود
در فیلم مچ پوینت ، کریس با تنها دوست بیطرف خود مشکلش را در میان گذاشت در آخر به او گفت که با کسی که بیشتر دوستش دارد به آرزوهایش نمیرسد
کریس هنگامیکه که آرزوها و آینده خودش را در خطردیده بود به فکر کشتن کسی افتاد که روزی حاضر بود برای دیدن او جانش را نیز بدهد ...آنروزها به هیچ کدام از آرزوهایش فکر نمیکرد
در انتها پس از کشتن نولا که به مراتب از همسرش زیبا تر بود و دنیایش با او رنگ دیگری بود، همه چیز به آرامی پیش رفت وبچه ای که انتظارش را میکشیدند به دنیا آمد اما چهره کریس رنگ واقعی خوشحالی یک پدر را نگرفت
در سکانس رویای کارآگاه، کریس با جملاتی فیلسوفانه سعی در تبرئه کردن خود وجنایت داشت
با اینکه نتیجه همان شد که او انتظارش را میکشید( با این باور که توپ تنیس هنگامی که به تور برخورد میکند بسته به شانس آدمی به زمین حریف می افتد و اینگونه است که انسان برنده میشود یا بازنده) اما زندگی دیگر همان رنگ قبلی را نداشت و آرامش بیرونی باعث
آرامش درونی و ابدی نشد

وودی آلن همیشه با این سبک معرفی شده است که فیلم هایش هیچ پیامی ندارد در حالیکه این فیلم برای من و آن دو بیننده دیگر هدیه هایی به فراخور زندگی خودمان آورد ...تصمیم گرفتیم برای هیچ کس حکم صادر نکنیم وقتی در شرایط فعلی او نیستیم و به جای کسی تصمیم نگیریم وقتی آرزوهایش با من و ما فرق دارد
آرزوی او شاید مشتی از ریزه های لقمه نانی باشد که از دهان دیوانه ای مشهور بریزد بر سر سفره ای گلدار که شب به شب پهن شود که ارمغانی است ارزشمند برای خانواده ای
با آرزو های به نرخ روز
به قولی شاید این قتل راهی باشد برای رسیدن به پله های ترقی در دنیای کوچک خودش که ترس از گرسنه ماندن باعث شود که دستش را به هر طناب کثیفی بیاویزد تا اطمینان بیابد که برای فردا اندوخته و با چشمانی تنگ دریا را همان حوضی بپندارد که در آن زندگی میکند