Sunday, June 24, 2007

سفید یا سبز؟ ...سفید


روزی پسری بود لاغر اندام و ...که
..............................................................................
پدرش او را از ارث محروم کرد ...و نامش راپاک کرد از سجل حتی
پسر به دیده منت پذیرفته، د ست پدر را بوسید و رفت
با این کار پدر موافق بود چرا که میدانست دیدن او برای پدرش عذاب بود
پدر فرزندانی داشت آرام و منطقی
فرزندانی که برای جیره هفتگی و نان کفاف آنروز قصیده ها در مدح پدر میسرائیدند
و به نوبت پیش او رفته و خود را ارائه میکردند و میستاندند آنچه میخواستند
آخرین پسرش اما
نمیتوانست بگوید به غیر از راستی
و نمی نشست در جمع جز به دست راست پدر
و اگر جایش خالی نبود قرار نمیگرفت
پدرش در جمع همه را ستایش و تقدیر میکرد ولی پسر را در تاریکی نوازش میکرد و هدایایش را با چاپاری بی نام و نشان میفرستاد
بارها پدر از او خواسته بود که هوای دیگر فرزندان را داشته باشد بلکه نرنجند و پدر بماند تنها بدون مدیحه سرا
مثل نوروز که همگی رفته بودند و فقط پدر بود و پسر در آغوشش
اما او را هر چیز که میرنجاند مهم نبود برای پدر و بسیار هم خوب شاید
بلکه سرش به سنگ بخورد و آدم شود روزی
و حالا ... پدر پرونده او را پیچیده بود
دیگر از این همه شفافیت پسر به تنگ آمده بود و پسر همچنان همان جایگاه را میطلبید و از خواسته خود صرف نظر نمیکرد
آری اینگونه شد که دیگران با انگشت او را نشان میدادند و میگفتند : دیدید بارش را گذاشت روی کولش و رفت
آخر هم به جایی نرسید ...دیدید چه رسوا شد و دست خالی برگشت
صدای دیگران قطع نشد حتی در آخرین قدم گذشتن از دروازه شهر
او حتی آن صدا ها را هم دوست داشت چون با آنها قدم های تند تری بر میداشت و در تصمیم خود ثابت قدم میماند
آنسوی دروازه دیگر خبری از پچ پچ های زنانه نبود و تهدید های کودکانه
خبری از دروغ ها و نوازشهای مصنوعی پدرانه هم نبود گر چند که لذتبخش بود
دود اجاق خانه از دور میگفت که زندگی در خانه پدری در جریان است
قهقهه های بلند مستانه پدر و فرزندانش هنوز هم شنیده میشد
و لبخند همیشگی پسر هنوز از بین نرفته بود
میدانست که پدر ذاتا" او را دوست دارد و به خیلی دور نگاه کرد
در فکر کشیدن بهترین طرح زندگی اش بود تا کاری برای فکر نکردن داشته باشد
اولین چیزی که کشیده بود پدرش بود نشسته در میان جمع و شاعره ای که میخواند ...شعر هایش کهنه بود و آشنا ..گویی که دزدیده بود از جایی و پدر مست این را نمیفهمید و دائما" تمجید مینمود
همیشه از این میترسید که تمجید های پدر روزی تمام شود و او برای همیشه بی نصیب بماند
و این روز بالاخره رسیده بود
نمیدانست رنگ پیراهن شاعره باید چه باشد
سبز؟ صورتی؟ صدای پشت سرش میگفت ... سفید
صحبت کردن با غریبه ها قدغن بود
این قانون خانه بود ...خانه پدری
خانه ای که دیگر نه در آن جایی داشت نه حتی اجازه ورود..نه قانونی برای اطاعت
پس برگشت
نگاه تحسین آمیزغریبه ! همان چیزی بود که مدتها آرزویش را داشت ... رنگ سفید را از غریبه گرفت
و به تمام نقش رنگ سفید زد برای زمینه طرح تازه زندگی اش