کمدی الهی دوم
در یک شوراهای حل اختلاف شنیدیم که
......................................
شاهد شما قابل قبول نیست خواهرم ...شاهد باید اعتقاد داشته باشه و وضو بگیره و قسم بخوره
اگر باقی شاهد ها هم این شکلی هستند اینجا نیار خواهر من
قسمت چپ مغزم از قسمت راست مغز حاجی آقا پرسید:ا شما ... شما از کجا فهمیدید من اعتقاد ندارم؟
چشم چپ حاجی که از بالای عینک به چشم راستم نگاه میکرد گفت: این خواهری که بغل من نشسته اعتقاد داره ...ببینید شما حتی لب پایینش رو هم به زور میبینید
مژگان چشم های بالایی هم اصلا" دیده نمیشه ...این خواهر یکرنگه و سراسر در حریر سیاه پوشیده شده
اما شما هر قسمتت یک رنگی داره ...شما الوانی خواهر من
در حالیکه دو لب بالایی و پایینی بطور هماهنگ شروع کردند به خواندن آیاتی که گویی طلب مغفرت بود برای من از صاحب اعتقادات ...ادامه داد
به این میگن خانمی معتقد! بله به این میگن الگوی اعتقاد
مغز چپ فضول من دوباره: اعتقاد به چی حاجی آقا؟
دست چپ حاجی آب پاکی رو ریخت رو دست راستش که...الان وقت جواب دادن نیست
خدا منتظرته ... وقت نمازه
خدا منتظر شاهد بی اعتقاد نبود
زیرا که قبلا" اورا در آغوش گرفته بود
.........
در یک شورای حل اختلاف دیگر
................................
شما یه خونه رو به دو نفر فروختی ،قبول داری؟
مرد چاق شکم گنده جواب داد ... بله و اشتباه کردم
شاکی اولی که اگه کارد میزدی خون سبز سیدی ازش در میومد بلند شد و گفت :همین؟
من تو این خونه زندگی میکنم... الان باید چیکار کنم؟ اصلا" من از این عفریته شکایت دارم
ایشون نباید مال غیر میخرید
رئیس شورا خریدار دوم رو احضار کرد
من اصلا" خبر نداشتم ، فروشنده خودش ازمن خواست که اینجا رو بخرم و کلی برای اینجا تبلیغ کرد...حتی پرسیده بودم که قبلا" کی اینجا زندگی میکرده جواب این بود که سه ماهی میشه که این خونه خالیه فقط برای شما ! من وقتی فهمیدم که معامله تموم شده بود و من یک ماهی بود که وسایلم رو چیده بودم ...اونم به لطف همین خانم ... وگرنه اگه ایشون پیگیر نبود
من هیچوقت نمیفهمیدم
وقتی هم که به فروشنده گفتم جریان چیه ایشون گفتند این خانم دیوانه است و فکر میکنه که صاحب خونه است و هر جا که من هستم این میاد یه سنگ میندازه ولی چون تعادل روحی نداره هر چی گفت شما بگو تو درست میگی تا من با پنبه سرشو ببرم ...اون خیلی آبرو میبره و من نمیخوام کار به اونجاها کشیده بشه....همین
همه به سمت فروشنده شیاد نگاه میکردند...یه حرکت به خودش داد وبا مظلومیت گفت : من قبول دارم که اشتباه کردم اما نمیدونم الان باید چیکار کنم ...از یه طرف هم نمیخوام دل کسی رو بشکنم
بازهم وقت نماز رسیده بود ...پرونده نیمه کاره رها شد که خدا منتظر همه بود جز خریدار دوم
....زیرا که خدا خیلی وقت بود خریدار دوم رو در آغوش گرفته بود