Monday, May 21, 2007

سلف سلفژ


ناتالی بی درد و رنج میخواند...انگار تا کنون دلش را هیچکس نشکسته بود و این عجیب بود...صدایش که بالا میرفت و تو نا خودآگاه بال پرواز درمیاوردی ...به جایی میرفتی که جماعتی عظیم از هر ملت ، هر قوم و قبیله ای را پیش رویت میدیدی
غیر قابل شمارش

همه ایستاده بودند جلوی تختی که بره ای بر آن نشسته بود...همه لباس سفید داشتند و همگام با ناتالی میخواندند .... با شاخه ای نخل در دست و ....ستایشگرانه مینواختند و میخواندند

ناتالی و شش فرشته دیگر جلوی تخت زانو زدند و صداها قطع شد...اما قدرت اینکه چشمم رو باز کنم نداشتم ... مرد پیری از من پرسید : اینها کی هستند؟

گفتم : شما که لباس سفید بر تن کرده اید بهتر میدانید آقای من

گفت: اینها کسانی هستند که از عذاب گذشته و لباس هایشان را در خون بره شسته و سفید کردند

ناتالی در پیشگاه تخت نشین بود و هرگز گرسنه نمیشد و نه تشنه...نه گرمای سوزان

تخت نشین هر قطره اشکی را از چشم او پاک میکرد

نیم ساعت سکوت و سپس شیپور ها نواخته شد

همچنان صدای ناتالی و کلماتش بی درد بود

.....

اینک مسکن خدا با آدمیان است

او با آنها ساکن خواهد شد

و خود خدا با ایشان خواهد بود

او هر اشکی را از چشمان آنها پاک خواهد کرد

.....

در بین صداها ، صدایی بی ربط و ناهمگون شنیده میشد

او چه اصراری داشت برای خواندن

در این فکر بودم که ناتالی دستم را فشار داد

محبت گرمی در وجودم احساس کردم که هرگزمثل آن ندیده بودم

گفت : با من بخوان
.....

تو عادلی در این حکمها که کردی..تو که هستی و بوده ای...؟


دیگر هیچ صدای ناهمگونی شنیده نشد


ناتالی بی درد و رنج میخواند انگار تابحال کسی دلش را نشکسته بود ...و لی دیگر عجیب نبود