Sunday, November 01, 2009

کلاس شیرینی نوامبر

نمی دونم عشق سوپ پیازچه متین بود یا بیشتر توی بارون راه رفتن
حس درد بود در بیانیه جدید یا بیشتر خالی شدن؟
حس بیهودگی بود یا افتخار
اولین و آخرین باری که از اسب به زمین افتادم هیچکس منو ندید
فقط "نظر" بود در مانژ بیضی یا بهتره بگم بیضوی و من
اما اونروز دیگه سوارش نشدم
دهنه اش رو گرفتم و با هم قدم زدیم
من روی دوتا پا اون چهار تا پا داشت
باهاش حرف زدم :" شادی الان چه حسی داری؟ قدرت؟ خوشحالی که منو زدی زمین؟ منم خوشحالم
غرورم رو شکستی...می فهمی؟"
برای اینکه کسی ناراحتی منو نفهمه با خنده به همه می گفتم بالاخره افتادم
اگر کسی می افتاد باید شیرینی می داد
قانون جالبی بود... بفرمایید دهن تونو شیرین کنید من افتادم
بعد از اونروز انقدر با احتیاط سواری کردم تا دیگه نیافتم

...
آدم های بزرگ وقتی درد دارند حرف هایی می زنند تا حرف های دل شون رو نزنند
اما اگه از یه دریچه دیگه بهشون نگاه کنی
از دریچه اتاق تاریک می تونی برق مات چشم هاشونو ببینی
اتاق تاریک با هیچ کس تعارف نداره و به کسی دروغ نمی گه
مثل کتاب مقدس که در اون هیچ کس و هیچ چیز مقدس نیست
گناه نوشته میشه ولی کار خدا هم نوشته میشه
میبینی تنها در جایی که ایمان هست خدا کار میکنه و جواب میده
ایمان به خدایی که میشه اون رو لمس کرد و بوسید
خدایی که انقدر ما رو دوست داره تا حدی که به خاطر ما به زمین پست میاد و ما رو در آغوش میگیره
اون لحظه می فهمی چقدر از آدم هایی که مثل خودت محتاج هستند بی نیاز بودی
می فهمی که افکار عمومی در راه تو به هدف ات پوچ و قابل گذشته
برای لحظه هایی که فقط خداوند زنده کنارمون بود شکر
برای کارهای عجیب اش، برای پله های سختی که به سمت بالا میره شکر
برای وجود نازنین کسانی که شاید فقط به خاطر خوش شانسی جای اونها نبودیم شکر
برای استقامت شون و لیاقت شون شکر
برای روزنه های آزادی که بدست اونها ثبت شد هزار بار شکر
بیهودگی در کار نبود
باران بود
شکر
بخوانیم و بنوازیم
خداوند راهی بهرم مهیا سازد
در جایی که امیدی نیست
او راهی ایجاد کند
هستی محو شود
اما کلامش ماند
او راهی ایجاد کند
امروز