Tuesday, February 10, 2009

فاز دو... آن طرف پل است اما رقت انگیز




ما روزهای قشنگ تری داشتیم تا زمانی که آن طرف پل هنوز ساخته نشده بود.
آن طرف پل همیشه برایم عجیب و نخواستنی بود.
این را بارها تکرار کردم و تاییدش را هم شنیدم.
حتی پرهام کوچولو هم این طرف پلی بود و بین ما بازی می کرد.
روزی که داشتم در باره سایز عکس با او بحث میکردم نشناختم اش اما او می خندید...
گفتم: نشناختم ات تا ادب بشی و بیایی این ور پل و به اصل ات برگردی
خودش هم کم درد دل نداشت از عکس های مزخرفی که هر چند بار برای چاپ می بیند از کپی بردارهای دوربین به دست!!!
(راستی تا یادم نرفته بگویم که می خواهم تغییر جدیدی در رنگ موهایم بدهم بسیار خواستنی که پس از تصویب به اطلاع علاقه مندان خواهم رساند تا سریعتر از گذشته به کپی برداری برسند یک پوتین مشکی هم گرفتم تا بالای زانو ...خلاصه از من عقب نمانید بهتر است تا بدتر) بگذریم...
این چند روز آخر خیلی بیشتر به این فکر کردم که چرا همیشه از آنور پل بدم می آید.
اگر بخاطر فرار از سرعت گیر ها نبود هیچ گاه در انتخاب مسیر، رفتن به آن طرف پل و با سرعت گذر دوباره از این پل نکبت بار را انتخاب نمی کردم.
در حالیکه با دوستان از سی سالگی دوستی مان در این طرف پل می گفتیم و می خندیدیم و درباره لیوان ساخت آمریکای رستوران
نظرها می دادیم یک نفر با تمام ارزوهایش آن بالا بود و آن بالا کجا بود؟
آن طرف پل
سال هاست که همه چیز های نحص در آن طرف پل شکل میگیرد... بی برو برگرد.
حتی نفرت مردانی که آنطرف پل بی حوصله از تاکسی پیاده می شوند و گویی به زندان میروند را می شود دید.
آن دختر رفت پیش پدر... مستقیم و ارزان
غم از دست دادن یک پدرخوب خیلی برایش گران تمام شده بود که ارزان زندگی ای را که نمی خواست فروخت.
حتما" پدرش آنقدر با ارزش بوده که دختر از نبود پدرش بمیرد... چه زیباست این ارزش ها و آنچه که از تخم با اصالت بیرون می آید.
چراغ های گردان آمبولانسی که دائم دور میزد و نیروی کاملا" انتظامی که همیشه چه بدون مجوز و چه با مجوز هم برای اینکه خودی نشان دهد تا همه بفهمند برای کار مفید شان پول می گیرند گیر می دهند و ... باعث شد قلبم آنقدر پایین بریزد تا کف پاهایم کارشان را در جهت عقربه های ساعت انجام دهند
چی شده آقا؟... خانوم؟ چی شده؟
خودکشی خوب این که عادی است! چه بهتر اما... دختر یا پسر؟
از شنیدن اینکه جنسیت متوفی مونث بوده قلب به سر جایش برگشت .
گویی جنسیت بیشتر دلم را به درد می آورد تا آدمیت!
آدم عزیز،
زیبا،
بدون اعتماد به نفس
بدون هدف برای ادامه زندگی
وابسته به بهانه ها
آمد پایین اما رفت خیلی خیلی بالا
اطرافیان اش دل تنگ خواهند شد و خواهند گریست.
پسرک زندانبان فریاد می کشید، پیراهن می درید و جامه چاک می داد اما او دیگر پاسخ نمی داد.
بدترین احتمال که رفته پیش دیگری از کثافتی چون تو گفته و از زندانی که برایش درست کرده بودی درد دل کرده ... این را اگر می دانستی که شاید او دیگر برنگردد...امشب این طور نمی گریستی.
هر آدم زنده ای برای خودش قوانینی دارد قابل احترام با همین قوانین شخصی است که از حالت یک بز اخوش به شکل انسان تغییر می یابند. از دست دادن انسان ها زود فراموش می شود ولی خاطره هایشان و روزهای خوب و عشق و عشق و عشق ... با این ها چه می شود کرد؟ وقتی در آسمان نیز ثبت می شوند.
اما از این حادثه برای من فقط یک چیز اهمیت داشت که ... بخیر گذشت.

...................................
پیشنهاد سر آشپز خوشمزه به شما

تجربه پریدن را داشته باشید حتی اگر روز آخر زندگیتان باشد. در ابتدا باور نمی کنید که چقدر حال میدهد هنوز نپریده جیغ می کشید اما در ثانیه دوم و سوم تمام آشغال های رسوب گرفته مغز هری بیرون می ریزد و گویی این ثانیه ها یک ماه طول می کشد در انتها فقط بی اراده می خندی و از این تجربه خوشحالی!





از فشار کار تا پست بعدی اگر یادم برود کی هستم اما یادم نمی رود که دوستتان دارم

والنتاین بالا

بالا
بالا
.
.
.
.
.
.بالا