Wednesday, February 27, 2008

چرا افتخارات ما در قدیم مانده است؟


کلاس تمام شده بود و من بسیار گرسنه بودم!
اما دانشجوها ول کن معامله نبودند...معامله ای که برایشان خیلی سود داشت .
تا بحال ندیده بودند کسی اینگونه عاشقانه در خدمت آنها باشد وخودش داوطلبانه بخواهد که به آنها "سواد" یاد بدهد.
سوادی که نه فقط آن را قاب کنند و به دیوار بزنند تا قند در دل مادرانشان آب شود،
نه اینکه با آن کت و شلوار بخرند و به خواستگاری بروند،
نه سوادی که بوفالوها با آن برای بی سوادان تبلیغات کنند و رای جمع کنند،
با آن مردم را تیغ بزنند و بریزند در سفره شان و تمجید های گشنه گدایانی را بخرند
که عمری را فقط زیر میز نشسته اند تا سیر شوند از ریزه هایی که از دهان شکم گنده ها میریزد.
سوادی که با آن زبانشان را دراز کنند و برای دفاع از خود بگویند آنها کوتوله اند که مثل ما بوفالو نیستند!
کلاس تمام شده بودن و چند نفری را که تشویق ها، تهدید ها و هشدارهای استاد آنها را بر صندلی میخکوب کرده بود ول کن معامله نبودند.
بسیار گرسنه بودم ولی دیدنشان برایم لذت بخش بود نه فقط به این خاطر که دور با ارزش ترین جواهرزندگی ام حلقه زده بودند بلکه می دیدم زنانی که به حاشیه کشیده شده بودند امروز خود را متفاوت می دیدند واین متفاوت زندگی کردن را حق خود می دانستند.
مردانی که در آینده می خواهند نه فقط تحلیلگران با سواد، بلکه کسانی باشند که بدون مشت های گره کرده در هوا به همان جایی برسند که قطار دنیا پیش رفته و سه ده ایستگاه جلوتر است.
ایستگاهی که در آن انسانیت هست... انسانیت، هنر می سازد و هنر، بودن و عشق ورزیدن را!
در ایستگاه شب بوفالو ایستاده است و شکلک در میآورد در حالی که دنیا دارد کار خودش را میکند
دنیا طعم مدرنیته را می چشد و لذت می برد و اینجا تحلیل گران پست مدرنیسم آب ندیده تنبانشان را در آورده اند و برخی نیز در این دریای خیالی غرق شده اند.
امروز این چند نفر که ول کن معامله نیستند می دانند که میتوانند در گفتگوی تمدن ها فقط شنونده نباشند.
دیگر افتخار به تخت جمشید و هنرهای سنتی قدیم برای آنها کافی نیست، افتخار هنر مدرن ایران می رود که سوار بر قطار در حال حرکت دنیا شده و به بازی راه یابد.
نه آن بازی که قاعده آنرا بوفالوهایی با ماسک های پوپولیستی نوشته اند
به کرسی نشاندن این حق مسلم یعنی سهیم بودن در نوشتن قاعده بازی و بیرون کشیدن حاشیه هایی که در سیاه چال های شکم گنده ها بوی نا گرفته اند
...
آیا این چند نفر،
با این همه انگیزه و این همه شور و شوق که ول کن معامله هم نیستند بعد از رویارویی با اعداد و ارقام روی فیش دستمزد یا حقوقشان یا روی اتیکت مغازه ها، قیمت لنزها، قسط ماشین و مهریه، پول پیش خانه و... باز هم در همین درجه از ایمان به هدف شان می مانند؟ آیا همین هایی که ول کن معامله نیستند سیب سرخشان را در پستوی خاطراتشان پنهان و در برابر بسته های اسکناس و پشتوانه هایی فقط برای زنده بودن!!! سر خم میکنند؟ چند نفر از این هایی که ول کن معامله نیستند، فردا از پست ها و افتخارات واهی شان در کافه ها صحبت میکنند و به دفاع از بدیهیات می پردازند در حالی که قطار ده ایستگاه جلوتر رفته است؟