Saturday, February 16, 2008

زنگ تفریح بعد از .....چهار سال نه! 8 سال نه! چهارده سال


زنگ مدرسه زده شد با ماشین هایی که یکی پس از دیگری می آمدند
و یک همکلاسی دیگر پیاده می شد و جیغ هایی که به هوا میرفت
بوی دبیران پیر و جوان پیچیده بود در نفس های سفیدمان در هوا
از شاد دل ترینشان بگیر تا حجاری که با نیم من عسل هم خوردنی نبود!
زنگ تفریح زده شد دیشب در خیابان پهلوی!
چهارده سال پیش هم وقتی تعطیل میشدیم سر و صدایمان خیابان را پر میکرد
و چشم غره های عابرین با آن سالها تفاوتی نکرده بود
حرف های شانزده سالگی تا کلمات قصار 32 سالگی
آینده های آن روزهایمان شده بودیم.
معلم، مهندس، دکتر، تاجر، معمار، مادر!
دیشب به یادم آوردند آنقدر هم که فکر میکردم ساده و عینکی نبودم
فقط یک بار از مدرسه فرار کرده بودیم آخر که چک اش را من خوردم
نمره های انظباط بچه های ریاضی دبیرستان ایرج رستمی را مرور کردیم
صدای خنجره خانم رئیسی که برای صحاف زاده و شهیدی
چند بار در هوا طنین انداز شد؟
دیدن صورت های جا افتاده شان و نگاه های خسته آنها تلنگری بود که
تغییر کرده ایم... حواست هست؟
سولماز مبصرمان، شوهرش می گفت که هنوز هم پستش را در خانه حفظ کرده
صفوی... هانیکو و هنوز هم همان عینک! فقط مقنعه نداشت
انسیه را که می دانستیم نمی آید آنروز ها هم زنگ تفریح بیرون نمی آمد
مهربخش هم که همیشه یا سرما خورده بود یا مزاجش خوب نبود
یادم نمی آمد خیلی ها را ولی دیدنشان همه آن کرکر خنده ها را زنده کرد
کاش بین ما بودی تا به من حق می دادی و گله نمی کردی که چرا رفتی!
آنوقت می دیدی که هیچ کس ذات خود را عوض نکرده بود.
پسرمان هم با دیدن همکلاسی های قدیمی ام به هیجان آمده بود.
هم بازی هم پیدا کرده بود آنجا، با اینکه از خودش بزرگتر بود ولی خوشحال بود و کلی بازی کرد.
تو هم کودک هستی و بازی می کنی با من...وقتی که لعنت گرفته ام
و حوصله ات را ندارم.
.......................................................................

تو کودک باش... لوبیای سحرآمیز کوچولویم.
بر من بپیچ!
تروریست باش..پاچه خواری کن..دروغ بگو
من ولی
جایگاهم همانی است که ساختی
سر شارم از گل هایی که بوی آنها نیز سفید است
چه درآرامگاه باشم و چه نزدیک در امامزاده
فردا
خوب خواهم شد ...مهربان تر از همیشه
با چنگال هایی تیز تراز دیروز
با لنزی که جز نورهای زرد و سفید چیزی دیگر نمی بیند
خبری نیست از ظلمت و آن فاجعه
تا این نور جاریست
تا تو چرخان مثل یک روح
در پایینِ این بالا سرگردان شده ای
و در همان حجمی زندگی خواهم کرد
بدون تو
عشق را فراموش می کنم چون میخواهم هلاک شوم...زیبا و ناله کنان.
این همه چیز بود
عشق ورزیدن با دور تند
ساعتی بعد آرام گرفتن در آنکه دوستش داری
این زمان خوبی است
- "همه چیز،( تو) هستی برای بودنم"
آری... همه آنچه که هستم را از دست تو گرفته ام
برای بودنم یک عمر نیازمند تو هستم
تو که ببر... نه! تو گرگِ ملاطفتی
این روزها مثل فواره ام... ای لوبیای سحرآمیزم
روزهای اولین برای من روزگار دیگریست
تو بر من نپیچ روزهایی که مرا از تو دور میکند
و تو را غمگین!
نور این روزها کاذب است
تا اطلاع ثانوی، تا وقتی سفیدِ سفید نشوم
نورپردازی تعطیل است


...........................................................................................
این حیاط مدرسه ما بود. به علت ملیت و غیرت و توهمات ایرانی مان از نصب عکس دلخواه بیمارم