Sunday, October 29, 2006

چرا که نه؟


دلم برای همتون تنگ شده .دلم میخواد همتون رو یکجا ببینم.کلی با شما حرف بزنم. با هم بریم سرمیز خودمون که همیشه برای ما خالی بود. یلدا چاقالو هم بیاد .دیربیاد و بگه من هیچی نمیخورما و از بشقاب هر کس یه اسلایس! برداره. اگر این دفعه ببینمتون دیگه مجبور نیستم ساعت یازده برم خونه...الان دیگه من به مامانم گیر میدم که زود برگرده خونه.الان من برای ماماناتون خبرچینی نمیکنم ولی هنوز یه ذره خودشیرینم!اگر ایندفعه ببینمتون بهتون میگم که چقدر خوب بودید چقدر دوست بودید چقدر خوشمزه بودید . چقدر ما با هم خوشمزه بودیم! چقدر میخندیدیم ما ...به ددی مایه دار حسن به لیلی جون که میخواست ما رو دو به دو مچ کنه! اگر الان بازم همدیگرو ببینیم میخندیم یا گریه میکنیم؟ شنیدم سال به سال جوونتر میشین ...شنیدم پنجاه و چند رو به شصت و چند فروختین؟ چرا که نه! همون موقع هم خودمونو باور نداشتیم ! لباسامونو عمدا" گرونتر میخریدیم که اگر بوی فرند قزن قرتک مافنگی یلدا ما رو ببینه آبرومون حفظ شه!الان شما ده سال از عمرتونو فروختین که دوستهای گرل فرند حسن نپرن! هنوزم دوستون دارم چون مثل همیشه ساده خرید وفروش میکنید...دلم برای رویاهامون تنگ شده برای نقشه های گنج برای شمع های روی میز شام خانواده راک نادری که عمه خانوم باید اونا رو روشن میکرد برای خیابون قریب که دو تا بنز اونجا پارک بود با اون رقصنده ها گلهای روی سر افسانه و .....آآآآی فکم درد گرفت . کجایید ای رفیقان سون استاپی؟