Friday, October 12, 2007

دست نزن ...جیزه


از همون وقتی که شروع کردی به چهار دست و پا راه رفتن بهت گفتن که مواظب باش
اینجا نرو ، اونور نرو ، بشین ،آروم باش
به این دست نزن و... اما تو گوش ات بدهکار نبود و هر کاری دلت میخواست میکردی
از کودکی تا کاری رو که کرمش بهت می افتاد انجام نمیدادی ، بیخیال نمیشدی
یادمه به خاطر یه ماشین قرمز که پشتش چوب کبریت میگذاشتی انقدر گریه کردی تا نفست بریده بریده شد
امسال که داشتی شمع های سی و دو سالگی ات رو فوت میکردی یه آرزو کردی
همه شواهد نشون میداد که این آرزو محاله اما تو باز هم آرزوی محال کردی
از همون هایی که تو بچگی میخواستی و با گریه بالاخره بدستش میاوردی
امسال هم خیلی گریه کردی ، دو سه بار بغضت ترکید اما پدری که همیشه پشت سرت بود ازت خیلی دور بود
خودت دورش کرده بودی ، خودت بهش گفتی پدر جان امسال رو بیخیال ما شو، بگذار کار خودمو بکنم
اما حالا تو ماه رو نگاه میکنی و باز هم باهاش حرف میزنی
چشمات خیسه ولی سرتو بر نمیگردونی تا کسی اشکهاتو ببینه
آخه جز اونی که تو ماه نشسته کسی نمیتونه راهی برای دست پیدا کردن به آرزوی محالت پیدا کنه
...............................................................................................................................
یه جمله غلط میگی برای شوخی، یه کار اشتباه میکنی برای انتقام، یه فیلم کودکانه ! و هزار روز میگی کاش اینکارو نمیکردم
فکر می کنی دلش از سنگه
یا فکر میکنی دوست نداره
حدس میزنی الان داره به چی فکر میکنه؟
و سرت رو فشار میدی توی بالش نرم تا دیگه نتونی نفس راحت بکشی
بالش خیس میشه و سیاه از رنگ دور چشم هات
همین رنگ سیاه بود که همه چیز رو خراب کرد
نه دخترم! اشتباه نکن
این صدای آشنا دوباره برگشته
حتی اینجا هم من رو ول نکرده
-اوه بله پدر جان می دونم شما همیشه خوبید و همیشه به فکر من هستید
اما الان فقط میخوام بخوابم
.............................................................................................................................
و باز اشتباه کردم...نباید میخوابیدم...من از خوابهام بیزارم وقتی اونهارو تو بیداری هم می بینم
......
روی یه صندلی چرخدار نشسته بودی بین همه فامیل و داشتی شمع های روی کیک رو فوت میکردی
تولد دو نفره تبدیل شده بود به جشن بزگ در وسط آب ولی لبخند ها رنگ ترحم داشت
هر کس کاری میکرد تا تو خوشحال باشی
دختری که موهای فرفری داشت و بلند به طرف من اومد و گفت شاید الان تو بتونی خوشحالش کنی چون از تو برای من خیلی گفته
من مطمئنم که دل مهربونی داری
بهش گفتم نه ! اگه تو این وضعیت منو نبینه بهتره
اون دختر و مادرش هر کاری کردند تا من رو بیارند تو جمع شما
از تو کیفم یه آینه در آوردم تا تجدید آرایش کنم و بیام که باز چشمم افتاد به این موهای سیاه و صاف و دراز
معذرت خواستم و برگشتم تا بیفتم روی همون بالش نرم که منتظرم بود تا سیاه بشه
اینبار نه برای رسیدن به آرزوی خودم گریه میکردم ...نه! برای اینکه چرا تو به آرزوی محالت نرسیدی
چون بهای زیادی براش پرداخته بودی